سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ق.ظ
تاملی عرفانی بر عید قربان از دیدگاه مولانا
عید
قربان، عید قربانی کردن تعلقات دنیوی و پیامآور مبارزه با خواهشها و
هواهای نفسانی است و این عید به مسلمانان میآموزد که ابراهیم وار، امر
الهی را بر خواستههای نفسانی خود ترجیح دهند. حرا:عید قربان، عید قربانی کردن تعلقات دنیوی و پیامآور مبارزه با خواهشها و
هواهای نفسانی است و این عید به مسلمانان میآموزد که ابراهیم وار، امر
الهی را بر خواستههای نفسانی خود ترجیح دهند.مطلب زیر برگرفته از اظهارات دکتر بهروز حسن نژاد در خصوص اهمیت و جایگاه عید قربان در دیدگاه مولوی است:عاشقم من کشته ی قربان لا جان من نوبتگه طبل بلا نیک
می دانیم که قربانی کردن یکی از سنّت هایی است که در دین اسلام، نماد و
نمود دیگری برای وحدت به شمار می آید.
پس از این که پیامبر اسلام تمدّن
اسلامی را پایه ریزی کرد و به تعبیر ابن سینا ملقب به سانّ(سنت گذار) شد
تمدّنی که گدازه های معرفت دینی را به سان آتشفشان از کوه «منا» و «وحی»
بیرون فشاند و در دوران حیات سانّ کسی از گداخته و گدازنده پرسشی نمی کرد
چون شخصیت شخیص کاریزماتیک آن حضرت هر پرسشی را می گداخت. اما وقتی آتشفشان
سرد شد و گداخته ها هم به سردی گرایید و شمایلی از رشته کوه ها و صخره های
معرفت و منا پدید آمد که معادنی نفیس در خود داشت و اندیشمندان اسلامی پس
از پیامبر و نقاب در خاک کشیدن آن حضرت در صدد کاوش از آن رشته کوه ها و
صخره ها برآمدند و در همین منظر، تاریخ اندیشه ی دینی، دست کم سه نحله ی
نانحیف را در آستین پروراند:1. نقلیون: طائفه ای از فقها و
روایات و محدثین و رجالیون... بودند که با کلنگ «اصول» و اهرم «روایت» از
رشته کوه تمدن اسلامی، فلز احکام را استخراج کردند. 2. عقلیون:
طائفه ای از فیلسوفان و متکلمان و مفسّران ... بودند که چراغ عقلانیت را
روشن کردند و غارهای رشته کوه تمدن اسلامی به برکت این قوم بی فروغ و بی
فروز نماند و کان پرسشگری و حجّت آوری و استدلال جویی و برهان خواهی و ...
استخراج این قوم بود و فلاسفه از بالای قله ها و متکلمان در داخل و در دل
صخره ها از تمدن اسلامی مراقبت و محافظت نمودند.3. عشقیون:
طائفه ای از عرفا و ادبا بودند که کیمیای عشق را از آن بیرون کشیدند و آن
صلابت و فخامت را با نار عشق منور و مزین کردند و عبوسی عقل را ستردند و
به عمیق ترین و ژرف ترین جاها فردی نه جمعی نفوذ و رسوخ کردند و در دل آن
رشته کوه معبد عشق را کشف کردند و به تعدادشان تصویری از این تمدن پدید
آمد. این مقال، عید قربان را از منظر طائفه ی سوم آن هم نه از جانب
همه بلکه از منظر یکی از عرفای سترگ این تمدن بررسی خواهد کرد یکی از
شخصیت ها و کاوشگران رشته کوه تمدن اسلامی که دستی پر داشته و پیوسته در
حال حفاری و کند و کاو بود جلال الدین مولوی است. البته این به معنی آن
نیست که نقلیون و عقلیون دستشان از عید قربان خالی بود هرگز فی المثل:
سهروردی فیلسوفی است که وقتی درباره نفس سخن می گوید لاجرم مطمئنیم که
منظورش، نفس ناطقه است. ولی ناگهان در "مونس الرشاق" یا در "حقیقت العشق"
میگوید نفس گاوی است که باید قربان شود. لذا قربان از منظر وی یعنی،
قربانی نفس. یا در روایات داریم : الصّلاة قربان کلّ التقی : نماز قربانی
هر پارساست.باری برای مولوی، دیدار شمس عین عید بود حتی خودش تبدیل
به عیدی می شد که زندانیان را آزاد می کرد: باز آمدم چون عید نو تا قفل
زندان بشکنم وین چرخ مردم خار را چنگال و دندان بشکنماما این
تبدیل و تحویل، دفعة رخ نداد بلکه در قالب یک پروسه ی زمانی تحقق یافت. عید
قربان از منظر مولوی در نهاد آدمی رخ می دهد آدمی اولا عاشق است ثانیا لا
ابالی است یعنی به این و آن توجه نمی کند و عرف شکن است و ملامت عاذلان در
او تاثیر ندارد ثالثا: دلیر و شجاع است و بر مرکب خطرات می نشیند و رابعا:
به مقصود و منظور و محبوب خویش می رسد و آن جا ست که عید قربان تحقق می
یابد. داستان وکیل صدر جهان در مثنوی که شرح آن را باید به نوبتی دیگر
وانهاد مولوی به صراحت از عید قربان و گاومیش شدن عاشق سخن گفته است:گو بران بر جان مستم خشم خویش عید قربان اوست عاشق گاو میش داستان مسجد مهمان کش در دفتر سوم حکایت و تجربه ای بی نظیر از پروسه ی عید قربان است که مولوی چنین آغاز می کند: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بد بر کنار شهر رى هیچ کس در وى نخفتى شب ز بیم که نه فرزندش شدى آن شب یتیم بس که اندر وى غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت خویشتن را نیک از این آگاه کن صبح آمد خواب را کوتاه کن هر کسى گفتى که پریانند تند اندر او مهمان کشان با تیغ کند آن دگر گفتى که سحر است و طلسم کاین رصد باشد عدوى جان و خصم آن دگر گفتى که بر نه نقش فاش بر درش کاى میهمان اینجا مباش شب مخسب اینجا اگر جان بایدت ور نه مرگ اینجا کمین بگشایدت و آن یکى گفتى که شب قفلى نهید غافلى کاید شما کم ره دهیدمسجدی
در شهر ری بود که هیچ کس شب را آنجا نمی گذراند زیرا شب کشته می شد بعضی
می گفتند آن جا پریانند تیغ به دست یا طلسم و جادو هست ... تا یکى مهمان در آمد وقت شب کاو شنیده بود آن صیت عجب از براى آزمون میآزمود ز انکه بس مردانه و جان سیر بود گفت کم گیرم سر و اشکمبهاى رفته گیر از گنج جان یک حبهاى صورت تن گو برو من کیستم نقش کم ناید چو من باقیستم چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز ناى تن جدا تا نیفتد بانگ نفخش این طرف تا رهد آن گوهر از تنگین چون تمنای موت گفت اى صادقین صادقم جان را بر افشانم بر اینآن
مهمان شیر صفت وارد مسجد شد و تمنای مرگ در سر داشت و تن در برابر جان بی
مقدار بود و رفتن سر و شکم و در یک کلام جسم را به سان رفتن یک دانه ای از
گنحینه ی جان می دانست اما ملامتگران و عاذلان او را از خوابیدن در آن جا
به شدّت احتراز می کردند: قوم گفتندش که هین اینجا مخسب تا نکوبد جان ستانت همچو کسب که غریبى و نمىدانى ز حال کاندر اینجا هر که خفت آمد زوال اتفاقى نیست این ما بارها دیدهایم و جمله اصحاب نهى هر که آن مسجد شبى مسکن شدش نیم شب مرگ هلاهل آمدش از یکى ما تا به صد این دیدهایم نه به تقلید از کسى بشنیدهایم...هر
که آن جا خسبیده جان ستان جانش ستانده و توغریب و ناآشنایی و این اتّفاق
اتّفاقی نیست زیرا عادت این مسجد بر این منوال بوده است جمیع عقلا این
ماجرا را از این مسجد دیده اند و این حرف ما نه مقلدانه که محققانه است: گفت او اى ناصحان من بىندم از جهان زندگى سیر آمدم منبلىام زخم جو و زخم خواه عافیت کم جوى از منبل به راه منبلى نى کاو بود خود برگ جو منبلىام لاابالى مرگ جو ... مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا چون قفس هشتن پریدن مرغ را...
مهمان پاسخ داد: من از این جهان سیر شده ام من منبلی ام ( نوعی بیماری که
در اثر زخم پدید آید) زخم جو و زخم خواهم اهل عافیت نیستم و مرگ برای من
بسی شیرین است مرگ برای من شکستن قفس است: قوم گفتندش مکن جلدى برو تا نگردد جامه و جانت گرو آن ز دور آسان نماید به نگر که به آخر سخت باشد ره گذر... چون نه شیرى هین منه تو پاى پیش کان اجل گرگ است و جان تست میش... گفت پیغمبر سپهدار غیوب لا شجاعة یا فتى قبل الحروب وقت لاف غزو مستان کف کنند وقت جوش جنگ چون کف بىفنند وقت ذکر غزو شمشیرش دراز وقت کر و فر تیغش چون پیاز وقت اندیشه دل او زخم جو پس به یک سوزن تهى شد خیک او... عشق چون دعوى جفا دیدن گواه چون گواهت نیست شد دعوى تباه...مردم
به وی گفتند که زرنگی و زیرکی مکن تا جامه و جانت از دست نرود زیرا تو که
شیر نیستی و پبامبر هم فرموده هیچ شجاعتی پیش از جنگ تعریف نمی شود و وجود
ندارد عشق تو ادعایی بیش نیست و جفادیدن گواهی بر عاشقی است تو که جفا
ندیده ای پس شاهدی بر ادعای خود هم نداری: و این جاست که مولوی از دلیری
آن مهمان به یاد دلیری خویش در ترک همه تعلقات و پیوستن به شمس می افتد و
از ملامت عاذلان به یاد ملامت مریدان می افتد: مىرود در ره نداند منزلى گام ترسان مىنهد اعمى دلى چون نداند ره مسافر چون رود با ترددها و دل پر خون رود هر که گوید هاى این سو راه نیست او کند از بیم آن جا وقف و ایست ور بداند ره دل باهوش او کى رود هر هاى و هو در گوش اولذا مولوی نمی تواند بر آن مهمان نهیب نزند و او را پشتگرمی و حمایت ننماید: پس مشو همراه این اشتر دلان ز انکه وقت ضیق و بیمند آفلان پس گریزند و ترا تنها هلند گر چه اندر لاف سحر بابلند تو ز رعنایان مجو هین کارزار تو ز طاوسان مجو صید و شکار طبع طاوس است و وسواست کند دم زند تا از مقامت بر کنداینان غافلند و لاف ها زنند و تو را تنها نهند طاوس صفتند و وسواسگر: هین مکن جلدى برو اى بو الکرم مسجد و ما را مکن زین متهم... تا بهانهى قتل بر مسجد نهد چون که بد نام است مسجد او جهد تهمتى بر ما منه اى سخت جان که نهایم ایمن ز مکر دشمنان هین برو جلدى مکن سودا مپز که نتان پیمود کیوان را به گز چون تو بسیاران بلافیده ز بخت ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت هین برو کوتاه کن این قیل و قال خویش و ما را در میفکن در وبالعادلان
گفتند: ای جوان! برو و مسجد ما را متهم مکن زیرا اگر تو کشته شوی این مسجد
بد نام تر شود خیال خام را از سرت بیرون کن زیرا بسیاری از مردمان لاف های
چنینی درباره ی این مسجد زده اند و بعدها ریش خود را برکنده و پشیمان شده
اند: گفت اى یاران از آن دیوان نىام که ز لا حولى ضعیف آید پیم کودکى کاو حارس کشتى بدى طبلکى در دفع مرغان مىزدى تا رمیدى مرغ ز آن طبلک ز کشت کشت از مرغان بد بىخوف گشت چون که سلطان شاه محمود کریم بر گذر زد آن طرف خیمهى عظیم با سپاهى همچو استارهى اثیر انبه و پیروز و صفدر ملک گیر اشترى بد کاو بدى حمال کوس بختیى بد پیش رو همچون خروس بانگ کوس و طبل بر وى روز و شب مىزدى اندر رجوع و در طلب اندر آن مزرع در آمد آن شتر کودک آن طبلک بزد در حفظ بر عاقلى گفتش مزن طبلک که او پختهى طبل است و با آتش است خو پیش او چه بود تبوراک تو طفل که کشد او طبل سلطان بیست کفلگفت:
ای یاران و رفیقان من از آن دیوانی نیستم که با لاحولی برمم من از آن
مرغانی نیستم که با طبلک کودک نگهبان مزرعه فرار کنم من اشتری هستم که وارد
این مزرعه شده ام عاشقم من کشتهى قربان لا جان من نوبتگه طبل بلامن عاشق قربانم و کشته شدن و جان من در نوبت طبل بلا و مصیبت ایستاده است: اى حریفان من از آنها نیستم کز خیالاتى در این ره بیستم من چو اسماعیلیانم بىحذر بل چو اسماعیل آزادم ز سر فارغم از طمطراق و از ریا قل تعالوا گفت جانم را بیا... از گمان و از یقین بالاترم و ز ملامت بر نمىگردد سرمای
رقیبان و حریفان! من از آن هایی نیستم که با خیالی و گمانی بترسم من مانند
اسماعیلیان بی محابا و بی باک در پی مرگم یامرگ خویش یا مرگ رقیب من مانند
اسماعیل سر در طبق اخلاص نهاده ام از گمان و یقین نیز بالاترم و ملامت شما
هرگز در من تاثیری نخواهد نهاد: چون دهانم خورد از حلواى او چشم روشن گشتم و بیناى او پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه کورانه روم... بر دلم زد تیر و سوداییم کرد عاشق شکر و شکر خاییم کرد عاشق آنم که هر آن آن اوست عقل و جان جاندار یک مرجان اوست من نلافم ور بلافم همچو آب نیست در آتش کشىام اضطراب چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست چون نباشم سخت رو پشت من اوست هر که از خورشید باشد پشت گرم سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم همچو روى آفتاب بىحذر گشت رویش خصم سوز و پرده در هر پیمبر سخت رو بد در جهان یک سواره کوفت بر جیش شهان رو نگردانید از ترس و غمى یک تنه تنها بزد بر عالمى سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ او نترسد از جهان پر کلوخ... گوسفندان گر برونند از حساب ز انبهیشان کى بترسد آن قصابمن
از حلوای عشق سر کشیده ام و چشم من بسی روشن گشته است من به آن مسجد
جسورانه و گستاخانه به مانند خانه ی خویش نه کورانه که هوشمندانه روم و تیر
عشقش بر جانم کارگر افتاده و مرا عاشق شیرینی و شکرخایی نموده است من عاشق
خدا گشته ام و او در همین مسجد است من مانند آبم که در آتشی کشی من نباید
تردید داشت من از خورشید پشت گرمی می گیرم و نه بیمی دارم نه شرمی مانند
آفتابم مانند شمسم، شمس تبریز نیز برای مولانا آفتابی بود که نه بیم داشت
ونه شرم و مولوی را نیز چنین کرد من به صفت و وصف پیامبران درآمده ام یک
سواره بر لشگر خصم تازم نه ترسی دارم نه غمی، یک تنه می زنم بر عالمی . من
قصابی هستم که از انبوهی گوسفندان کی بترسم؟! آن غریب شهر سربالا طلب گفت مىخسبم در این مسجد به شب مسجدا گر کربلاى من شوى کعبهى حاجت رواى من شوى هین مرا بگذار اى بگزیده دار تا رسن بازى کنم منصوروار گر شدید اندر نصیحت جبرئیل مىنخواهد غوث در آتش خلیل جبرئیلا رو که من افروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته...آن
غریب شهر سودای سربالا طلب تصمیم گرفت که در آن مسجد بخوابد و به مسجد گفت
اگر کربلای من شوی و خون من آن جا ریخته شود تو کعبه ی حاجات من شده ای
رخصت بده مانند منصور رسن بازی کنم اگر شما در پند و اندرز دادن جبرئیلی
شوید من ابراهیم وار از این نار استغاثه نخواهم کرد خفت در مسجد خود او را خواب کو مرد غرقه گشته چون خسبد به جو خواب مرغ و ماهیان باشد همى عاشقان را زیر غرقاب غمى نیم شب آواز با هولى رسید کایم آیم بر سرت اى مستفید پنج کرت این چنین آواز سخت مىرسید و دل همىشد لخت لختمهمان،
شب را در مسجد علی رغم ملامت عاذلان خوابید و او غرقه ای بود در رودخانه
افتاده که ناگهان نیمه شب، آوازی در رسید: من به سویت دارم می آیم و این
را پنج بار گفت و دل جوان داشت لخت لخت می شد: بشنو اکنون قصهى آن بانگ سخت که بدان از جا نرفت آن نیک بخت گفت چون ترسم چو هست این طبل عید تا دهل ترسد که زخم او را رسید اى دهلهاى تهى بىقلوب قسمتان از عید جان شد زخم چوب شد قیامت عید و بىدینان دهل ما چو اهل عید خندان همچو گل...مهمان
با خود گفت من چگونه از طبلی و آواز طبلی بهراسم من که نباید بترسم وقت
عید است و دهل ها باید بترسند که در او آن قدر خواهند کوبید که پاره پاره
گردد و خطاب به آنها کرد و گفت: ای دهل های تهی بی قلوب تنها از عید بهره
تان همین زخم چوب شده است قیامت هم مانند عید است و بی دینان دهلند و وما
چون عیدیان خندان. چون که بشنود آن دهل آن مرد دید گفت چون ترسد دلم از طبل عید گفت با خود هین ملرزان دل کز این مرد جان بد دلان بىیقین وقت آن آمد که حیدروار من ملک گیرم یا بپردازم بدن بر جهید و بانگ بر زد کاى کیا حاضرم اینک اگر مردى بیاوقتی
مرد صدای دهل را شنید گفت من چرا باید از آن بترسم من مانند حیدر باید
باشم جان بر کف دست و بلند شد و خطاب به آنان گفت اگر جرات دارید بیایید: در زمان بشکست ز آواز آن طلسم زر همىریزید هر سو قسم قسم ریخت چندان زر که ترسید آن پسر تا نگیرد زر ز پرى راه در بعد از آن برخاست آن شیر عتید تا سحرگه زر به بیرون مىکشید دفن مىکرد و همىآمد به زر با جوال و توبره بار دگر...در
همان زمان طلسم بشکست و زر از هر سوی دیوار مسجد ریخت آن قدر زر ریخت که
داشت در ورودی مسجد بسته می شد سپس برخاست و تا بامداد زرها را با گونی
بیرون می کشید و پنهان می کرد: این زر ظاهر به خاطر آمدهست در دل هر کور دور زر پرست کودکان اسفالها را بشکنند نام زر بنهند و در دامن کنند اندر آن بازى چو گویى نام زر آن کند در خاطر کودک گذرمولوی
در همین جا وارد داستان می شود که مبادا گمان کنی که زر همان زر معمولی
است ابدا این گونه نیست مبادا مانند کودکان فکر کنی سفال های شکسته را در
دامن کنی و نام زر بر آن نهی : بل زر مضروب ضرب ایزدى کاو نگردد کاسد آمد سرمدى آن زرى کاین زر از آن زر تاب یافت گوهر و تا بندگى و آب یافت آن زرى که دل از او گردد غنى غالب آید بر قمر در روشنىبلکه
آن زر، زر ایزدی و سرمدی است و آن زری است که این زر از آن، زر بودن را
یافته است این زر، دل ها را سیر می کند و در روشنی بر ماه غالب و فائق آید: شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن درباخت آن پروانهخو پر بسوخت او را و لیکن ساختش بس مبارک آمد آن انداختشمسجد،
شمعی بود که او پروانه وار به گرد آن چرخید و خود را باخت و آماده ی قربان
شدن شد تا بسوزد اما نه سوخت و نه کشته شد بلکه او ساخته شد: همچو موسى بود آن مسعود بخت کاتشى دید او به سوى آن درخت چون عنایتها بر او موفور بود نار مىپنداشت و آن خود نور بوداو مانند موسی بود آتش را دید و رفت اما نور یافت نور عید شدن ، قربان شدن و یکی شدن...
۹۲/۰۷/۲۳